-
سی و یک
سهشنبه 11 خرداد 1395 02:44
بعد از یک صبح طولانی و ظهر گرم به خانه می رسم. خسته و درمانده صورتم را که حسابی چرب و کثیف از دود ماشین و گرد و خاک شده است را با آب و صابون تمیز می کنم و طبق روال اکثر روزها ناهاری می خورم که به علت بیماری های پدر و مادر رژیمی درست شده است و ظرافت خاصی ندارد. موقع ناهار به این فکر می کنم که همین هم زیادی است. انگار...
-
قرص
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 03:31
///ممکنه با خوندن این پست حالتون بد بشه/// جلوی مغازه سوپری ایستاده بودم و زیر سایه جلوی مغازه های اون دور و بر مشغول تماشای رفت و آمد ماشین ها و آدمها بودم. این چند ماه که بیکار شدم مثل پیرمردها بعدازظهر دلم می خواد عصا بگیرم و یه گوشه ای واستم جریان زندگی رو تماشا کنم. یه دختر شاید هفده هیجده ساله وارد مغازه شد. تیپ...
-
جنگل اردیبهشت
شنبه 25 اردیبهشت 1395 01:59
یکی از آپشن های مجرد بودن کوه و جنگل رفتن اول صبح روز تعطیله. کوله تو می بندی و میری. حالا هر کجا که شد. نزدیک ،دور، ارتفاع، دشت حتی دریا. صبح با صدای زنگ تلفنی بلند شدم که معلوم بود کیه این وقت صبح. ساعت شش صبح روز تعطیل فقط یک نفر با آدم کار داره. اونم برای رفتن به بالا. خوشبختانه وسیله داشت و زحمت اتوبوس سواری کم...
-
بی خوابی
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 03:38
بهترین موقعی که مغز اوج بی منطق بودن خودش رو اثبات می کنه همین بی خوابی های شبانه ست. دقیقا دست رو جاهایی از زندگی میذاره که همیشه ازش فراری بودی. از کارهایی که باید انجام می شده و نشده از جاهایی که باید می رفتیم و نرفتیم و بدتر و بدتر از همه از عشق هایی که باید سرانجام خوبی آخرش می داشت و نداشت. این آخری بدجور عذاب...
-
فیلم هندی
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 01:44
یه دوستی دارم که توی عمر پربرکتش تا حالا نشده ماهی یه دفعه هم گذرش به پایین شهر بخوره. چند سال پیش که اتفاقا توی همین پایین شهر مغازه داشتم چند بار که جای دیگه دیدمش ازش خواستم این افتخار رو نصیب من کنه و یه سری بیاد مغازه. ذهنیت مردم خصوصا آدمهای بالای شهر نسبت به اینجا زیاد خوب نیست. همه فکر می کنن اینجا پر از مواد...
-
خاطره جنگل خیس
شنبه 4 اردیبهشت 1395 00:47
کنار یه آبگیر بزرگ، وسط یه جنگل مه گرفته و نرمه باران به منظره های مبهم یه جنگل مه گرفته و بارانی نگاه می کنم. آبگیر آب زلالی داره. کلی بچه قورباغه مشغول وول خوردن کناره های آب هستند. مسیر طولانی دور آبگیر رو پیاده طی می کنم. فاصله های دور رو نمیشه دید، یه پرده سفید رنگ پشت درختهای کنار آبگیر انداخته شده انگار، مه عمق...
-
درون
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 01:35
یه لپ تاپ دارم تعمیریه. حاصل آزمون و خطای من برای یاد گرفتن تعمیراته. هر کسی اولین بار می بینش با تعجب می پرسه این کار می کنه؟ و من میگم آره. صفحه نمایشش آسیب دیده . پر از جای ضربه و خط و خشه. حتی یه جاهاییش با دست و با قلم نقاشی رنگ شده. قرار نبود نگهش دارم حتی یه مدت دادمش به یکی که کارهای پایان نامه ش رو انجام بده...
-
نوستالژی
سهشنبه 31 فروردین 1395 02:04
بچه که بودم آرزو داشتم به سنی رسیدم که نیاز به اجازه پدر و مادر نداشتم برم دنبال موسیقی. از سه تار خیلی خوشم میومد. همزمان دوست داشتم تکواندو کار بشم. پاهام خوب بلند می شد. تو سن راهنمایی یه مقداری از الکترونیک سررشته داشتم و علاقه م در این حد بود که مدار می ساختم و هیچ وسیله برقی توی منزل به جز تلویزیون از شر کنجکاوی...
-
زامبی های مجرد
چهارشنبه 4 فروردین 1395 01:42
سه روز از سال نو گذشته و یکی از رفقای قدیمی تازه یادش افتاده و پیام تبریک سال نو فرستاده. طبق معمول به استثنای چند نفر جواب ندادم. کلا امسال برای چند نفر تبریک سال نو فرستادم. این دوست قدیمی دوران دانشجویی زمانی توی شهر ما با من همکلاسی دانشگاه بود و بعد از دانشگاه هر چند ماه یکبار برای دیدنش به شهرش می رفتم و طبیعت...
-
قدیما
دوشنبه 2 فروردین 1395 03:27
شاید سال هفتاد بود (± یک سال ).ساعت تحویل همین حدودای صبح بود و ما که از خواب پا شدیم بعد از صورت شستن پروسه ماچ شدن رو اجرا کردیم. عیدی هم رقمی نزدیک به بیست تومن بود فکر کنم. بیست تا تک تومنی. (به مقیاس الان شاید بیست سی هزار تومن) بعدشم پوشیدن لباس جدیدا که شامل یه شلوار جین خمره ای که اون موقع برا بچه ها مد بود یه...
-
باقی مانده از 94
دوشنبه 2 فروردین 1395 03:00
سالی که گذشت اگرچه پر از ناکامی بود اما نکات مثبتی هم داشت. اینکه به تنهایی عادت کردم. این آرزویی بود که همیشه داشتم و حالا احساس می کنم اگر وسط یک بیابان تنها باشم حداقل استرس کشنده و تنگی نفس به سراغم نیاید. دوم اینکه این اصل تغییر نمی کند: آدمها هر چقدر سنشان بالاتر می رود تجربیاتشان در شناخت آدمها بیشتر می شود،...
-
از دفتر قدیمی
چهارشنبه 19 اسفند 1394 01:18
نزدیک یک سالی میشه میشناسمش. خیلی دلسوزه. به نظرم اگر این تنهاییش ادامه پیدا کنه حتما افسردگی می گیره. مثه من. شاید مثه گذشته من. و من نمی خوام اینطوری باشه. هنوزم یادم نمیره که می گفت خیلی وقتها منو یادش میومد. این خیلی برام عجیب بود ولی منم مثه خودشم. خیلی وقتها به یادم میاد. از اینکه ابرها را دوست دارد و من هم...
-
آدمهای خسته
جمعه 14 اسفند 1394 22:49
عمیق ترین نوشته ها و احساسات کار انسانهای خسته ست. چه اونهایی که بعد از یک روز کاری سخت و سنگین تصمیم به نوشتن می گیرند و چه اونهایی که از چیزی رنجیده خاطره ند. حتی بهترین فرم عکاسی از چهره و معصومانه ترین و افتاده ترین حالت یک پرتره موقعیه که سوژه خسته باشه. اونوقته که حوصله نداره و شما بدون اینکه سوژه تون ژست های...
-
دو شب به بعد
سهشنبه 27 بهمن 1394 02:23
ساعت از دو صبح گذشته. حالا تعداد کسانیکه بیدارند را می شود سرشماری کرد. زیاد نیستند . به تجربه فهمیده ام آدمهایی که از ساعت دو به آن طرف بیداری می کشند دردهای عمیقی دارند. نه اینکه همیشه حق با آنها باشد اما دارند تاوان پس می دهند. نه اینکه حتما اشتباهی کرده باشند ،برای بعضی هایشان زندگی راه این موقع بیدار ماندن را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 بهمن 1394 01:40
I دوستی دارم که یک سالی از خودم بزرگتر است و چند سالی است که ازدواج کرده است و زنش را که از اهل شهری بسیار دورتر است از بقیه زنهای همشهری خودش از نظر آداب اجتماعی و محبت به خود بالاتر می داند. دیشب دوست مشترکمان خبر از جمع خودمانی ای به اتفاق چند زن مطلقه در خانه دوستی که اشاره شد داد و اینکه اصرار دوست متاهلمان برای...
-
یک روز که همدیگر را باز هم ببینیم
دوشنبه 28 دی 1394 05:15
یک روز در حالیکه همه چیز به پایان رسیده رو به روی هم ایستاده ایم. دیگر نه احساسی هست، نه غروری برای چین دادن به پیشانی مان، نه حتی چشمی که بدون عینک ببیند. روبروی هم می ایستیم ، فقط ذهنمان مشغول است، که چه بوده ایم و چه شده ایم. اما تعجب نمی کنیم. فقط همدیگر را نگاه می کنیم. همین، هیچ چیز یادمان نمی آید به جز اینکه...
-
روزمرگی
چهارشنبه 25 آذر 1394 00:40
مرد صورتش را با فشار کف دستانش مالید، نور خورشید از لای درز پرده ها چشمانش را سوزاند، خمیازه ای کشید و دوباره چشمانش تنگ شد، سرش را از حالت نگاه روبرو به پایین انداخت. زنش را بیدار کرد و پرسید: امروز چه روزیه؟ زنش که به حالت مچاله شده و پشت به او خوابیده بود بدون اینکه پتو را از روی سرش بلند کند گفت: همین که مثل دیروز...
-
در لحظه
دوشنبه 16 آذر 1394 01:04
هی یادت هست منظره باز روبرویت را می دیدی و همیشه آرزو می کردی اون بالا باشی. اونجایی که بالاتر نداشت؟. و رسیدی. رسیدی به همان بالا. چه حسی داشتی؟ خستگی بالا آمدن. رسیدن به آنجایی که آرزویش را داشتی. جاییکه بالاتر نداشت و از بالا همه چیز را می دیدی. ابرها را بقل می کردی. برفی دیدی که خیلی وقت آن پایینی ها ندیده بودند و...
-
تناقض ها
جمعه 29 آبان 1394 11:31
رک و راست باید با سری رو به پایین اعتراف که نه به قول اخبارگوها اذعان کنم که هیچوقت فکر نمی کردم زندگی به این وضعیت نابسامانی داشته باشم. حتی به ریشه های این وضعیت که دقیق دقت می کنم می بینم هر چه بوده باید پیش می آمده. یعنی من یک جورایی پیش بینی می کردم وضعیت حداقل به این زودی ها رو به بهبودی نخواهد رفت. من نتوانستم...
-
وقتی که می خوانم
جمعه 17 مهر 1394 20:58
کتاب که می خوانم، ذهن بازتری دارم. حرف برای گفتن دارم. مشتاقم بشنوم. بحث کنم. حتی حاضرم طوری کل کل کنم که کار به دعوا بکشد. کتاب که می خوانم، توی پیاده رو که راه می روم، علف های بین آجرهای پیاده رو هم مهم می شوند. لکه ی آبی آسمان بعدازظهر پس از باران که یادت هست؟ دقیقاً به خاطرت میاد. کتاب که می خوانم، اگر باب طبعم...
-
مکث نیمه شب
دوشنبه 13 مهر 1394 01:17
همه چیز از آنجا شروع می شود که دستش را می گیری و چشمانت در نگاهش قفل می شود.بعد از این همه چیز مسیرش را به سمتی دیگر تغییر خواهد داد. دیگر نه تو آن آدم قدیمی که همه چیز برایت به شوخی و خنده می گذشت و نه توان این را داری که مسیرت را به راحتی تغییر دهی. تو که زندگی ات بر مبنای حساب و کتاب گذاشته بودی و عقلت افسار زندگی...
-
نابسامانی های ذهنی
پنجشنبه 9 مهر 1394 01:50
نیم ساعتی هست جلوی مانیتور نشستم و به این فکر می کنم چی باید بنوسیم. اصلا نباید چیزی بنویسم اما انگار ننویسم اشتباه می کنم. با این موسیقی و نویز تکراری پنکه دنبال سوژه می گردم. ولی هر چه هست تکراری. قبلاً گفته شده. حتی ذهنم از بررسی موضوعات حل نشده قبلی دچار نوعی خستگی شده و به نوعی در حال طفره رفتن است. به پشت سر و...
-
همه ی بی تفاوتی های من
سهشنبه 7 مهر 1394 02:06
صبح از که جایت بلند می شوی اولین چیزی که به ذهنت می رسد این است که دیر نرسی به اداره ای که کارمندانش فعل جیم شدن را به خوبی می دانند اما خلسه بعد از بیداری قابلیت عکس العمل سریع در مقابل خواسته ات را ازت می گیرت. نگاهی به لباسهایت می اندازی. پیرهنی که اتوی درستی ندارد و باید بپوشی و در کل لباسی که مدتهاست همان است و...
-
نابسامانی های ذهنی
دوشنبه 9 شهریور 1394 23:27
ذهنم روی فرم خالی استخدام قفل شده. خصوصیات اخلاقی خود را شرح دهید. یعنی چی باید پر کنم؟ اصلا من چطوریم؟ یعنی اینکه چه خصوصیت ویژه ای دارم. تا به حال از خودم ازین سوالات نپرسیدم. از یک دوست مشاوره می گیرم. بنویس روابط عمومی خوبی دارم. همین؟ همین کافیه؟ عجیب از خودم دورم. اینکه خودم چطوری هستم؟ خوبم. بدم. بالاتر از هر...
-
یادداشت نیمه شبی
سهشنبه 13 مرداد 1394 01:14
چندتا مورد باید همیشه خاطرم باشد. اول اینکه هیچ ثابت و عنصر قطعی وجود ندارد. هیچ روزی نیست که شب نشود، هیچ آفتابی نیست که همیشه پشت ابر باقی بماند. هیچ رفاقت و علاقه ای تا ابد پایدار نخواهد ماند. هیچ «دوستت دارمی» روی لب های دو نفر همیشگی نخواهد بود. دوم. شرایط مطابق دلخواه ما پیش نخواهد رفت. همیشه دوست داشتم اینطوری...
-
تنهایی نیمه شب
شنبه 10 مرداد 1394 01:41
انواع و اقسام تنها شدن هر کدام سختی خودشان را دارند. از عاشقی که معشوقش تنهایش گذاشته، مسافری که اتوبوسش سوارش نکرده، رهگذری که منتظر دوستی برای طی کردن مسیری بوده و تنها باید برود، بچه گربه ای که مادرش تنها در شهر رهایش کرده و خیلی تنهایی دیگر. اما اگر تنهایی و دردی که حاصل این تنهاییست با انتظار همراه بشود تحملش...
-
همین نیمه شب
دوشنبه 5 مرداد 1394 00:49
یاد گرفته بودم فقط نق بزنم. نیاز به توجه بیشتر بعضی اوقات استعداد بازیگر بودنم را به دیگران نشان می داد. شکایت جزیی از زندگی من بود و هست. وضعیت معیشتی ، شغلی و زندگی آرمانی که هیچوقت به نظرم نزدیکش نشدم. اما حالا وضعیت طور دیگری رقم خورده. اطرافیانی دارم که بی اندازه ضعیف و رنجور شده اند. خانواده ای که هر یکشان...
-
همین نیمه شب
دوشنبه 5 مرداد 1394 00:49
یاد گرفته بودم فقط نق بزنم. نیاز به توجه بیشتر بعضی اوقات استعداد بازیگر بودنم را به دیگران نشان می داد. شکایت جزیی از زندگی من بود و هست. وضعیت معیشتی ، شغلی و زندگی آرمانی که هیچوقت به نظرم نزدیکش نشدم. اما حالا وضعیت طور دیگری رقم خورده. اطرافیانی دارم که بی اندازه ضعیف و رنجور شده اند. خانواده ای که هر یکشان...
-
نیمه ی شب
پنجشنبه 25 تیر 1394 00:29
اینکه چیزی به ذهنت نرسه و اینکه این خوشحال یا ناراحتت نکنه و اینکه این نشانه خوب یا بدی باشه . اینکه قدرت تمرکز روی موضوعی را نداشته باشی. حس بلاتکلیفی آغشته به خوشحالی و نداشتن حال ناخوش. عجیب نیست. برای پیدا کردن همین نوع زندگی مدتها تلاش کرده بودم. حالا بدستش آوردم. پوچی توام با راحتی. دغدغه هایی که هنوز باقی است و...
-
رژه های نیمه شبی
چهارشنبه 24 تیر 1394 23:59
پنکه بالای سرم صدای ممتدی علاوه بر صدای خودش تولید می کنه پنجره رو به خیابان هم بازه، موسیقی آرامی هم در حال پخش. الان که متوجه وضعیتم شدم میبینم چقدر فرق کردم نسبت به گذشته. قبلاً تحمل صدای خیابان با وجود بسته بودن پنجره و همین صدای ممتد پنکه سقفی محال بود، موسیقی هم اگر صدای بیس بالایی داشت گوش دادنش غیرممکن می شد....